سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

بازی

بعد از بازی هم داری رنگارنگ میخوری و با نی نی نگاه میکنی ...
30 مرداد 1393

مستقل شدن

مامان قربون تو عروسکش بره که دیگه مستقل شدی خودت به تنهایی میتونی غذا بخوری و حتما هم باید چنگال داشته باشی اگه ما بخواییم بهت غذا بدیم نمیخوری دلم برای اون روزایی که هرروز برات سوپ درست میکردم و قاشق قاشق میدام تا بخوری چقدر تنگ شده چقدر زمان داره زود سپری میشه یه وقتایی خیلی دلتنگ روزایی که چهاردست وپا میرفتی میشم یادش بخیر روزی که اولین غلت زندگیتو زدی چقدر با بابا حمید ذوق کردیم یا روزی که برای اولین بار به تنهایی سرپا ایستادی چقدر زمان داره زود سپری میشه خداروشکر که سالمی گلم و تک تک مراحل رشدتو داری طی میکنی بالاترین نعمتی که خداوند به بندهاش داده سلامتیه ومن همیشه شاکرش هستم ...
26 مرداد 1393

پوشک

دیشب خونه ما جشن پوشک برگذار شد بابا برات پوشک خریده بود سریع رفتی سروقت کارتنش بسته های پوشکو در آوردی و یکی یکی چیدی رو زمین وایمیستادی روشون  کلی بازی کردی ایشالله که این آخرین کارتن پوشکی باشه که برات میخریم و تو عروسکمو بتونم به زودی از پوشک بگیرم آخه احساس میکنم تازهگیا با پوشک راحت نیستی تا ازت غافل میشم میبنم پوشکتو بازکردی داری تو خونه میچرخی راستی دیروز از سرکار اومده بودم حسابی خسته لم داده بودم رو مبل دیدم خبری ازت نیست باخودم گفت حتماسوین داره یه دست گل آب میده چندبارصدات کردم دیدم جواب نمیدی اومدم دیدم بله در بالکنو باز کردی و توبالکنی وای خیلی ترسیدم  گفتم اگه این برات بشه عادت اگه بیوفتی شب تا بابا حمید اومد بهش گف...
20 مرداد 1393

آب بازی

دیروزازم آب خواستی دیدم یه مقدارکه خوردی شروع کردی به  آب بازی (آب بازیم آب بازیای قدیم از کل موها و لباسامون آب میچکید )آخه من قربونت برم با یه نصف فنجون چه آب بازی ! البته از مامانی شنیدم وقتی میری اونجا توحیاط حسابی یه دل سیر آب بازی میکنی       منم از ترس اینکه آب زمین نریزه اسباب بازیتو آوردم که بازی کنی البته فقط یه ده دقیقه سرت گرم شد ...
12 مرداد 1393

نخ دندون

مامان قربونت اون مرواریدات بره که یکی در میون در اومدن  قربون این دخمل  طلا که از حالا به نظافت دهان و دندونش اهمیت میده هر شب قبل از خواب نخ دندون میکشه آخه چقدر گلی تو سوین : ...
12 مرداد 1393

هجده ماهگی

عزیزم هجده ماهگیت مبارک بالاخره اون روزی که مامان خیلی استرسشو داشت رسید  صبح  پنجشنبه نهم مرداد با بابا بردیمت مرکز بهداشت سمنگان برای زدن واکسن وقتی نوبت ما رسید که بریم داخل من فقط خداخدا میکردم خیلی دردت نیاد که اومد بابا نشوندت  من تمام مدت داشتم دعامیکردم که این آخری هم به سلامتی سپری بشه خیلی گریه کردی من قبلا شنیده بودم برای اینکه داروی واکسن تو پات گوله نشه بهتره بعد از زدن واکسن راه بری واین به کمتر شدن پادردت کمک میکنه من از قبل تو خونه بهت قطره استامینوفن داده بودم برای همین توراه برگشت بردیمت پارک که تحرک داشته باشه  پادرد نگیری توپارک حسابی بازی کردی انگار نه انگارکه واکسن زدی کلی تاب سواری و سرسره بازی کرد...
11 مرداد 1393

پارک آب وآتش

چهارروز بابت عید فطر تعطیل بود اولین روز تعطیلات بردیمت پارک آب و آتش خیلی خوشحال  بودی حسابی میدویدی این ور اون ور تو پارکم خیلی تحویلت گرفتن حسابی ازهمه دلبری کردی  قربونت برم اینم عکسای عروسکمون : ...
11 مرداد 1393

ماجراهای سوین و باباش (1)

جمعه با بابا حمید رفتین پارک حسابی موقع تاب سواری زور گفته بودی چون وقتی برگشتین بابا گفت فقط یه بیست دقیقه ای سوارتاب بودی تا خواسته بیارت پایین چنان گریه ای سردادی که تمام کسایی که تونوبت بودن میگفتن بذاربازی کنه ما منتظر میمونیم بابا میگفت دخترم اصلا حقوق دیگرانو رعایت نمیکنه و من تو دلم خندم گرفته بود که آخه بچه یک و سالو نیمه چه میدونه حقوق دیگران ینی چی !!!!(البته من و بابا باید تلاش کنیم تا در آینده بهت آموزش بدیم)   بعد از برگشتن از پارک خیلی نق زدی ظاهرا دوست نداشتی بیاین خونه یه سری از عروسکاتو آوردم تا باهاشون بازی کنی که خدا روشکر یه نیم ساعتی سرت گرم بازی با عروسکا بود اینم ...
4 مرداد 1393
1